تدبير كردن موش به چغز كى من نمي توانم بر تو آمدن به وقت حاجت در آب ميان ما وصلتى بايد كى چون من بر لب جو آيم ترا توانم خبر كردن و تو چون بر سر سوراخ موش خانه آيى مرا توانى خبر كردن الى آخره - مثنوی معنوی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مثنوی معنوی - نسخه متنی

جلال الدین محمد بلخی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید








 دفتر ششم از كتاب مثنوى

تدبير كردن موش به چغز كى من نمي توانم بر تو آمدن به وقت حاجت در آب ميان ما وصلتى بايد كى چون من بر لب جو آيم ترا توانم خبر كردن و تو چون بر سر سوراخ موش خانه آيى مرا توانى خبر كردن الى آخره





  • اين سخن پايان ندارد گفت موش
    وقتها خواهم كه گويم با تو راز
    بر لب جو من ترا نعره زنان
    من بدين وقت معين اى دلير
    پنج وقت آمد نماز و رهنمون
    نه به پنج آرام گيرد آن خمار
    نيست زر غبا وظيفه ى عاشقان
    نيست زر غبا وظيفه ى ماهيان
    آب اين دريا كه هايل بقعه ايست
    يك دم هجران بر عاشق چو سال
    عشق مستسقيست مستسقي طلب
    روز بر شب عاشقست و مضطرست
    نيستشان از جست وجو يك لحظه ايست
    اين گرفته پاى آن آن گوش اين
    در دل معشوق جمله عاشق است
    در دل عاشق به جز معشوق نيست
    بر يكى اشتر بود اين دو درا
    هيچ كس با خويش زر غبا نمود
    آن يكيى نه كه عقلش فهم كرد
    ور به عقل ادراك اين ممكن بدى
    ور به عقل ادراك اين ممكن بدى




  • چغز را روزى كاى مصباح هوش
    تو درون آب دارى ترك تاز
    نشنوى در آب ناله ى عاشقان
    مي نگردم از محاكات تو سير
    عاشقان را فى صلاة دائمون
    كه در آن سرهاست نى پانصد هزار
    سخت مستسقيست جان صادقان
    زانك بي دريا ندارند انس جان
    با خمار ماهيان خود جرعه ايست
    وصل سالى متصل پيشش خيال
    در پى هم اين و آن چون روز و شب
    چون ببينى شب برو عاشق ترست
    از پى همشان يكى دم ايست نيست
    اين بر آن مدهوش و آن بي هوش اين
    در دل عذرا هميشه وامق است
    در ميانشان فارق و فاروق نيست
    پس چه زر غبا بگنجد اين دو را
    هيچ كس با خود به نوبت يار بود
    فهم اين موقوف شد بر مرگ مرد
    قهر نفس از بهر چه واجب شدى
    قهر نفس از بهر چه واجب شدى



/ 1765