دفتر ششم از كتاب مثنوى
لابه كردن موش مر چغز را كى بهانه مينديش و در نسيه مينداز انجاح اين حاجت مرا كى فى التاخير آفات و الصوفى ابن الوقت و ابن دست از دامن پدر باز ندارد و اب مشفق صوفى كى وقتست او را بنگرش به فردا محتاج نگرداند چندانش مستغرق دارد در گلزار سريع الحسابى خويش نه چون عوام منتظر مستقبل نباشد نهرى باشد نه دهرى كى لا صباح عند الله و لا مساء ماضى و مستقبل و ازل و ابد آنجا نباشد آدم سابق و دجال مسبوق نباشد كى اين رسوم در خطه ى عقل جز وى است و روح حيوانى در عالم لا مكان و لا زمان اين رسوم نباشد پس او ابن وقتيست كى لا يفهم منه الا نفى تفرقة الا زمنة چنانك از الله واحد فهم شود نفى دوى نى حقيقت واحدي
چون پسر چشم خرد را بر گشاد جاده ى شاهست آن زين سو روان نيك بنگر ما نشسته مي رويم بهر حالى مي نگيرى راس مال پس مسافر اين بود اى ره پرست هم چنانك از پرده ى دل بي كلال گر نه تصويرات از يك مغرس اند جوق جوق اسپاه تصويرات ما جره ها پر مي كنند و مي روند فكرها را اختران چرخ دان سعد ديدى شكر كن ايثار كن ما كييم اين را بيا اى شاه من روح را تابان كن از انوار ماه از خيال و وهم و ظن بازش رهان تا ز دلدارى خوب تو دلى اى عزيز مصر و در پيمان درست در خلاص او يكى خوابى ببين هفت گاو لاغرى پر گزند هفت خوشه ى خشك زشت ناپسند قحط از مصرش بر آمد اى عزيز قحط از مصرش بر آمد اى عزيز زود بابا رخت بر گردون نهاد وآن از آن سو صادران و واردان مي نبينى قاصد جاى نويم بلك از بهر غرض ها در مل كه مسير و روش در مستقبلست دم به دم در مي رسد خيل خيال در پى هم سوى دل چون مي رسند سوى چشمه ى دل شتابان از ظما دايما پيدا و پنهان مي شوند داير اندر چرخ ديگر آسمان نحس ديدى صدقه و استغفار كن طالعم مقبل كن و چرخى بزن كه ز آسيب ذنب جان شد سياه از چه و جور رسن بازش رهان پر بر آرد بر پرد ز آب و گلى يوسف مظلوم در زندان تست زود كه الله يحب المحسنين هفت گاو فربهش را مي خورند سنبلات تازه اش را مي چرند هين مباش اى شاه اين را مستجيز هين مباش اى شاه اين را مستجيز