دفتر اول از كتاب مثنوى
بقيه ى قصه ى مطرب و پيغام رسانيدن اميرالممنين عمر رضى الله عنه باو آنچ هاتف آواز داد
باز گرد و حال مطرب گوش دار بانگ آمد مر عمر را كاى عمر بنده اى داريم خاص و محترم اى عمر بر جه ز بيت المال عام پيش او بر كاى تو ما را اختيار اين قدر از بهر ابريشم بها پس عمر زان هيبت آواز جست سوى گورستان عمر بنهاد رو گرد گورستان دوانه شد بسى گفت اين نبود دگر باره دويد گفت حق فرمود ما را بنده ايست پير چنگى كى بود خاص خدا بار ديگر گرد گورستان بگشت چون يقين گشتش كه غير پير نيست آمد او با صد ادب آنجا نشست مر عمر را ديد ماند اندر شگفت گفت در باطن خدايا از تو داد چون نظر اندر رخ آن پير كرد پس عمر گفتش مترس از من مرم چند يزدان مدحت خوى تو كرد چند يزدان مدحت خوى تو كرد زانك عاجز گشت مطرب ز انتظار بنده ى ما را ز حاجت باز خر سوى گورستان تو رنجه كن قدم هفتصد دينار در كف نه تمام اين قدر بستان كنون معذور دار خرج كن چون خرج شد اينجا بيا تا ميان را بهر اين خدمت ببست در بغل هميان دوان در جست و جو غير آن پير او نديد آنجا كسى مانده گشت و غير آن پير او نديد صافى و شايسته و فرخنده ايست حبذا اى سر پنهان حبذا همچو آن شير شكارى گرد دشت گفت در ظلمت دل روشن بسيست بر عمر عطسه فتاد و پير جست عزم رفتن كرد و لرزيدن گرفت محتسب بر پيركى چنگى فتاد ديد او را شرمسار و روي زرد كت بشارتها ز حق آورده ام تا عمر را عاشق روى تو كرد تا عمر را عاشق روى تو كرد