دفتر ششم از كتاب مثنوى
لابه كردن موش مر چغز را كى بهانه مينديش و در نسيه مينداز انجاح اين حاجت مرا كى فى التاخير آفات و الصوفى ابن الوقت و ابن دست از دامن پدر باز ندارد و اب مشفق صوفى كى وقتست او را بنگرش به فردا محتاج نگرداند چندانش مستغرق دارد در گلزار سريع الحسابى خويش نه چون عوام منتظر مستقبل نباشد نهرى باشد نه دهرى كى لا صباح عند الله و لا مساء ماضى و مستقبل و ازل و ابد آنجا نباشد آدم سابق و دجال مسبوق نباشد كى اين رسوم در خطه ى عقل جز وى است و روح حيوانى در عالم لا مكان و لا زمان اين رسوم نباشد پس او ابن وقتيست كى لا يفهم منه الا نفى تفرقة الا زمنة چنانك از الله واحد فهم شود نفى دوى نى حقيقت واحدي
يوسفم در حبس تو اى شه نشان از سوى عرشى كه بودم مربط او پس فتادم زان كمال مستتم روح را از عرش آرد در حطيم اول و آخر هبوط من ز زن بشنو اين زارى يوسف در عثار ناله از اخوان كنم يا از زنان زان مثال برگ دى پژمرده ام چون بديدم لطف و اكرام ترا من سپند از چشم بد كردم پديد دافع هر چشم بد از پيش و پس چشم بد را چشم نيكويت شها بل ز چشمت كيمياها مي رسد چشم شه بر چشم باز دل زدست تا ز بس همت كه يابيد از نظر شير چه كان شاه باز معنوى شد صفير باز جان در مرج دين باز دل را كه پى تو مي پريد يافت بينى بوى و گوش از تو سماع هر حسى را چون دهى ره سوى غيب هر حسى را چون دهى ره سوى غيب هين ز دستان زنانم وا رهان شهوت مادر فكندم كه اهبطوا از فن زالى به زندان رحم لاجرم كيد زنان باشد عظيم چونك بودم روح و چون گشتم بدن يا بر آن يعقوب بي دل رحم آر كه فكندندم چو آدم از جنان كز بهشت وصل گندم خورده ام وآن سلام سلم و پيغام ترا در سپندم نيز چشم بد رسيد چشم هاى پر خمار تست و بس مات و مستاصل كند نعم الدوا چشم بد را چشم نيكو مي كند چشم بازش سخت با همت شدست مي نگيرد باز شه جز شير نر هم شكار تست و هم صيدش توى نعره هاى لا احب الافلين از عطاى بي حدت چشمى رسيد هر حسى را قسمتى آمد مشاع نبود آن حس را فتور مرگ و شيب نبود آن حس را فتور مرگ و شيب