دفتر ششم از كتاب مثنوى
حكايت شب دزدان كى سلطان محمود شب در ميان ايشان افتاد كى من يكي ام از شما و بر احوال ايشان مطلع شدن الى آخره
شب چو شه محمود برمي گشت فرد پس بگفتندش كيى اى بوالوفا آن يكى گفت اى گروه مكر كيش تا بگويد با حريفان در سمر آن يكى گفت اى گروه فن فروش كه بدانم سگ چه مي گويد به بانگ آن دگر گفت اى گروه زرپرست هر كه را شب بينم اندر قيروان گفت يك خاصيتم در بازو است گفت يك خاصيتم در بينى است سرالناس معادن داد دست من ز خاك تن بدانم كاندر آن در يكى كان زر بي اندازه درج هم چو مجنون بو كنم من خاك را بو كنم دانم ز هر پيراهنى هم چو احمد كه برد بو از يمن كه كدامين خاك همسايه ى زرست گفت يك نك خاصيت در پنجه ام هم چو احمد كه كمند انداخت جانش گفت حقش اى كمندانداز بيت گفت حقش اى كمندانداز بيت با گروهى قوم دزدان باز خورد گفت شه من هم يكي ام از شما تا بگويد هر يكى فرهنگ خويش كو چه دارد در جبلت از هنر هست خاصيت مرا اندر دو گوش قوم گفتندش ز دينارى دو دانگ جمله خاصيت مرا چشم اندرست روز بشناسم من او را بي گمان كه زنم من نقبها با زور دست كار من در خاكها بوبينى است كه رسول آن را پى چه گفته است چند نقدست و چه دارد او ز كان وان دگر دخلش بود كمتر ز خرج خاك ليلى را بيابم بي خطا گر بود يوسف و گر آهرمنى زان نصيبى يافت اين بينى من يا كدامين خاك صفر و ابترست كه كمندى افكنم طول علم تا كمندش برد سوى آسمانش آن ز من دان ما رميت اذ رميت آن ز من دان ما رميت اذ رميت