حكايت شب دزدان كى سلطان محمود شب در ميان ايشان افتاد كى من يكي ام از شما و بر احوال ايشان مطلع شدن الى آخره - مثنوی معنوی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مثنوی معنوی - نسخه متنی

جلال الدین محمد بلخی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید








 دفتر ششم از كتاب مثنوى

حكايت شب دزدان كى سلطان محمود شب در ميان ايشان افتاد كى من يكي ام از شما و بر احوال ايشان مطلع شدن الى آخره





  • پس بپرسيدند زان شه كاى سند
    گفت در ريشم بود خاصيتم
    مجرمان را چون به جلادان دهند
    چون بجنبانم به رحمت ريش را
    قوم گفتندش كه قطب ما توى
    چون سگى بانگى بزد از سوى راست
    خاك بو كرد آن دگر از ربوه اى
    پس كمند انداخت استاد كمند
    جاى ديگر خاك را چون بوى كرد
    نقب زن زد نقب در مخزن رسيد
    بس زر و زربفت و گوهرهاى زفت
    شه معين ديد منزل گاهشان
    خويش را دزديد ازيشان بازگشت
    پس روان گشتند سرهنگان مست
    دست بسته سوى ديوان آمدند
    چونك استادند پيش تخت شاه
    آنك چشمش شب بهركه انداختى
    شاه را بر تخت ديد و گفت اين
    آنك چندين خاصيت در ريش اوست
    عارف شه بود چشمش لاجرم
    عارف شه بود چشمش لاجرم




  • مر ترا خاصيت اندر چه بود
    كه رهانم مجرمان را از نقم
    چون بجنبد ريش من زيشان رهند
    طى كنند آن قتل و آن تشويش را
    كه خلاص روز محنتمان شوى
    گفت مي گويد كه سلطان با شماست
    گفت اين هست از وثاق بيوه اى
    تا شدند آن سوى ديوار بلند
    گفت خاك مخزن شاهيست فرد
    هر يكى از مخزن اسبابى كشيد
    قوم بردند و نهان كردند تفت
    حليه و نام و پناه و راهشان
    روز در ديوان بگفت آن سرگذشت
    تا كه دزدان را گرفتند و ببست
    وز نهيب جان خود لرزان شدند
    يار شبشان بود آن شاه چو ماه
    روز ديدى بى شكش بشناختى
    بود با ما دوش شب گرد و قرين
    اين گرفت ما هم از تفتيش اوست
    بر گشاد از معرفت لب با حشم
    بر گشاد از معرفت لب با حشم



/ 1765