دفتر ششم از كتاب مثنوى
حكايت شب دزدان كى سلطان محمود شب در ميان ايشان افتاد كى من يكي ام از شما و بر احوال ايشان مطلع شدن الى آخره
در زمين حق را و در چرخ سمى باز كرد از رطب و يابس حق نورد پس چو ديد آن روح را چشم عزيز شاهد مطلق بود در هر نزاع نام حق عدلست و شاهد آن اوست منظر حق دل بود در دو سرا عشق حق و سر شاهدبازيش پس از آن لولاك گفت اندر لقا اين قضا بر نيك و بد حاكم بود شد اسير آن قضا مير قضا عارف از معروف بس درخواست كرد اى مشير ما تو اندر خير و شر اى يرانا لانراه روز و شب چشم من از چشم ها بگزيده شد لطف معروف تو بود آن اى بهى يا رب اتمم نورنا فى الساهره يار شب را روز مهجورى مده بعد تو مرگيست با درد و نكال آنك ديدستت مكن ناديده اش من نكردم لا ابالى در روش من نكردم لا ابالى در روش نيست پنهان تر ز روح آدمى روح را من امر ربى مهر كرد پس برو پنهان نماند هيچ چيز بشكند گفتش خمار هر صداع شاهد عدلست زين رو چشم دوست كه نظر در شاهد آيد شاه را بود مايه ى جمله پرده سازيش در شب معراج شاهدباز ما بر قضا شاهد نه حاكم مي شود شاد باش اى چشم تيز مرتضى كاى رقيب ما تو اندر گرم و سرد از اشارتهات دل مان بي خبر چشم بند ما شده ديد سبب تا كه در شب آفتابم ديده شد پس كمال البر فى اتمامه وانجنا من مفضحات قاهره جان قربت ديده را دورى مده خاصه بعدى كه بود بعد الوصال آب زن بر سبزه ى باليده اش تو مكن هم لاابالى در خلش تو مكن هم لاابالى در خلش