دفتر ششم از كتاب مثنوى
حكايت شب دزدان كى سلطان محمود شب در ميان ايشان افتاد كى من يكي ام از شما و بر احوال ايشان مطلع شدن الى آخره
خاصيت در گوش هم نيكو بود سگ چو بيدارست شب چون پاسبان هين ز بدنامان نبايد ننگ داشت هر كه او يك بار خود بدنام شد اى بسا زر كه سيه تابش كنند اى بسا زر كه سيه تابش كنند كو به بانگ سگ ز شير آگه شود بي خبر نبود ز شبخيز شهان هوش بر اسرارشان بايد گماشت خود نبايد نام جست و خام شد تا شود آمن ز تاراج و گزند تا شود آمن ز تاراج و گزند