دفتر ششم از كتاب مثنوى
قصه ى آنك گاو بحرى گوهر كاويان از قعر دريا بر آورد شب بر ساحل دريا نهد در درخش و تاب آن مي چرد بازرگان از كمين برون آيد چون گاو از گوهر دورتر رفته باشد بازرگان به لجم و گل تيره گوهر را بپوشاند و بر درخت گريزد الى آخر القصه و التقريب
گاو آبى گوهر از بحر آورد در شعاع نور گوهر گاو آب زان فكنده ى گاو آبى عنبرست هركه باشد قوت او نور جلال هركه چون زنبور وحيستش نفل مي چرد در نور گوهر آن بقر تاجرى بر در نهد لجم سياه پس گريزد مرد تاجر بر درخت بيست بار آن گاو تازد گرد مرج چون ازو نوميد گردد گاو نر لجم بيند فوق در شاه وار كان بليس از متن طين كور و كرست اهبطوا افكند جان را در حضيض اى رفيقان زين مقيل و زان مقال اهبطوا افكند جان را در بدن تاجرش داند وليكن گاو نى هر گلى كه اندر دل او گوهريست وان گلى كز رش حق نورى نيافت اين سخن پايان ندارد موش ما اين سخن پايان ندارد موش ما بنهد اندر مرج و گردش مي چرد مي چرد از سنبل و سوسن شتاب كه غذااش نرگس و نيلوفرست چون نزايد از لبش سحر حلال چون نباشد خانه ى او پر عسل ناگهان گردد ز گوهر دورتر تا شود تاريك مرج و سبزه گاه گاوجويان مرد را با شاخ سخت تا كند آن خصم را در شاخ درج آيد آنجا كه نهاده بد گهر پس ز طين بگريزد او ابليس وار گاو كى داند كه در گل گوهرست از نمازش كرد محروم اين محيض اتقوا ان الهوى حيض الرجال تا به گل پنهان بود در عدن اهل دل دانند و هر گل كاو نى گوهرش غماز طين ديگريست صحبت گلهاى پر در بر نتافت هست بر لبهاى جو بر گوش ما هست بر لبهاى جو بر گوش ما