دفتر ششم از كتاب مثنوى
رجوع كردن به قصه ى طلب كردن آن موش آن چغز را لب لب جو و كشيدن سر رشته تا چغز را در آب خبر شود از طلب او
آن سرشته ى عشق رشته مي كشد مي تند بر رشته ى دل دم به دم هم چو تارى شد دل و جان در شهود خود غراب البين آمد ناگهان چون بر آمد بر هوا موش از غراب موش در منقار زاغ و چغز هم خلق مي گفتند زاغ از مكر و كيد چون شد اندر آب و چونش در ربود چغز گفتا اين سزاى آن كسى اى فغان از يار ناجنس اى فغان عقل را افغان ز نفس پر عيوب عقل مي گفتش كه جنسيت يقين هين مشو صورت پرست و اين مگو صورت آمد چون جماد و چون حجر جان چو مور و تن چو دانه ى گندمى مور داند كان حبوب مرتهن آن يكى مورى گرفت از راه جو جو سوى گندم نمي تازد ولى رفتن جو سوى گندم تابعست تو مگو گندم چرا شد سوى جو تو مگو گندم چرا شد سوى جو بر اميد وصل چغز با رشد كه سر رشته به دست آورده ام تا سر رشته به من رويى نمود بر شكار موش و بردش زان مكان منسحب شد چغز نيز از قعر آب در هوا آويخته پا در رتم چغز آبى را چگونه كرد صيد چغز آبى كى شكار زاغ بود كو چو بي آبان شود جفت خسى هم نشين نيك جوييد اى مهان هم چو بينى بدى بر روى خوب از ره معنيست نى از آب و طين سر جنسيت به صورت در مجو نيست جامد را ز جنسيت خبر مي كشاند سو به سويش هر دمى مستحيل و جنس من خواهد شدن مور ديگر گندمى بگرفت و دو مور سوى مور مي آيد بلى مور را بين كه به جنسش راجعست چشم را بر خصم نه نى بر گرو چشم را بر خصم نه نى بر گرو