دفتر اول از كتاب مثنوى
بقيه ى قصه ى مطرب و پيغام رسانيدن اميرالممنين عمر رضى الله عنه باو آنچ هاتف آواز داد
پيش من بنشين و مهجورى مساز حق سلامت مي كند مي پرسدت نك قراضه ى چند ابريشم بها پير لرزان گشت چون اين را شنيد بانگ مي زد كاى خداى بي نظير چون بسى بگريست و از حد رفت درد گفت اى بوده حجابم از اله اى بخورده خون من هفتاد سال اى خداى با عطاى با وفا داد حق عمرى كه هر روزى از آن خرج كردم عمر خود را دم بدم آه كز ياد ره و پرده ى عراق واى كز ترى زير افكند خرد واى كز آواز اين بيست و چهار اى خدا فرياد زين فريادخواه داد خود از كس نيابم جز مگر كين منى از وى رسد دم دم مرا همچو آن كو با تو باشد زرشمر همچو آن كو با تو باشد زرشمر تا بگوشت گويم از اقبال راز چونى از رنج و غمان بي حدت خرج كن اين را و باز اينجا بيا دست مي خاييد و بر خود مي طپيد بس كه از شرم آب شد بيچاره پير چنگ را زد بر زمين و خرد كرد اى مرا تو راه زن از شاه راه اى ز تو رويم سيه پيش كمال رحم كن بر عمر رفته در جفا كس نداند قيمت آن در جهان در دميدم جمله را در زير و بم رفت از يادم دم تلخ فراق خشك شد كشت دل من دل بمرد كاروان بگذشت و بيگه شد نهار داد خواهم نه ز كس زين دادخواه زانك او از من بمن نزديكتر پس ورا بينم چو اين شد كم مرا سوى او دارى نه سوى خود نظر سوى او دارى نه سوى خود نظر