دفتر اول از كتاب مثنوى
گردانيدن عمر رضى الله عنه نظر او را از مقام گريه كى هستيست بمقام استغراق
پس عمر گفتش كه اين زارى تو راه فانى گشته راهى ديگرست هست هشيارى ز ياد ما مضى آتش اندر زن بهر دو تا بكى تا گره با نى بود همراز نيست چون بطوفى خود بطوفى مرتدى اى خبرهات از خبرده بي خبر اى تو از حال گذشته توبه جو گاه بانگ زير را قبله كنى چونك فاروق آينه ى اسرار شد همچو جان بي گريه و بي خنده شد حيرتى آمد درونش آن زمان جست و جويى از وراى جست و جو حال و قالى از وراى حال و قال غرقه اى نه كه خلاصى باشدش عقل جزو از كل گويا نيستى چون تقاضا بر تقاضا مي رسد چونك قصه ى حال پير اينجا رسيد پير دامن را ز گفت و گو فشاند از پى اين عيش و عشرت ساختن از پى اين عيش و عشرت ساختن هست هم آثار هشيارى تو زانك هشيارى گناهى ديگرست ماضى و مستقبلت پرده ى خدا پر گره باشى ازين هر دو چو نى همنشين آن لب و آواز نيست چون به خانه آمدى هم با خودى توبه ى تو از گناه تو بتر كى كنى توبه ازين توبه بگو گاه گريه ى زار را قبله زنى جان پير از اندرون بيدار شد جانش رفت و جان ديگر زنده شد كه برون شد از زمين و آسمان من نمي دانم تو مي دانى بگو غرقه گشته در جمال ذوالجلال يا بجز دريا كسى بشناسدش گر تقاضا بر تقاضا نيستى موج آن دريا بدينجا مي رسد پير و حالش روى در پرده كشيد نيم گفته در دهان ما بماند صد هزاران جان بشايد باختن صد هزاران جان بشايد باختن