دفتر ششم از كتاب مثنوى
باخبر شدن آن غريب از وفات آن محتسب و استغفار او از اعتماد بر مخلوق و تعويل بر عطاى مخلوق و ياد نعمتهاى حق كردنش و انابت به حق از جرم خود ثم الذين كفروا بربهم يعدلون
حق چو بخشش كرد بر اهل نياز خالدين شد نعمت و منعم عليه داد حق با تو در آميزد چو جان گر نماند اشتهاى نان و آب فربهى گر رفت حق در لاغرى چون پرى را قوت از بو مي دهد جان چه باشد كه تو سازى زو سند زو حيات عشق خواه و جان مخواه خلق را چون آب دان صاف و زلال علمشان و عدلشان و لطفشان پادشاهان مظهر شاهى حق قرنها بگذشت و اين قرن نويست عدل آن عدلست و فضل آن فضل هم قرنها بر قرنها رفت اى همام آن مبدل شد درين جو چند بار پس بنااش نيست بر آب روان اين صفتها چون نجوم معنويست خوب رويان آينه ى خوبى او هم به اصل خود رود اين خد و خال جمله تصويرات ژس آب جوست جمله تصويرات ژس آب جوست با عطا بخشيدشان عمر دراز محيى الموتاست فاجتازوا اليه آنچنان كه آن تو باشى و تو آن بدهدت بى اين دو قوت مستطاب فربهى پنهانت بخشد آن سرى هر ملك را قوت جان او مي دهد حق به عشق خويش زنده ت مي كند تو ازو آن رزق خواه و نان مخواه اندر آن تابان صفات ذوالجلال چون ستاره ى چرخ در آب روان فاضلان مرآت آگاهى حق ماه آن ماهست آب آن آب نيست ليك مستبدل شد آن قرن و امم وين معانى بر قرار و بر دوام ژس ماه و ژس اختر بر قرار بلك بر اقطار عرض آسمان دانك بر چرخ معانى مستويست عشق ايشان ژس مطلوبى او دايما در آب كى ماند خيال چون بمالى چشم خود خود جمله اوست چون بمالى چشم خود خود جمله اوست