دفتر ششم از كتاب مثنوى
توزيع كردن پاي مرد در جمله ى شهر تبريز و جمع شدن اندك چيز و رفتن آن غريب به تربت محتسب به زيارت و اين قصه را بر سر گور او گفتن به طريق نوحه الى آخره
واقعه ى آن وام او مشهور شد از پى توزيع گرد شهر گشت هيچ ناورد از ره كديه به دست پاى مرد آمد بدو دستش گرفت گفت چون توفيق يابد بنده اى مال خود ايثار راه او كند شكر او شكر خدا باشد يقين ترك شكرش ترك شكر حق بود شكر مي كن مر خدا را در نعم رحمت مادر اگر چه از خداست زين سبب فرمود حق صلوا عليه در قيامت بنده را گويد خدا گويد اى رب شكر تو كردم به جان گويدش حق نه نكردى شكر من بر كريمى كرده اى ظلم و ستم چون به گور آن ولي نعمت رسيد گفت اى پشت و پناه هر نبيل اى غم ارزاق ما بر خاطرت اى فقيران را عشيره و والدين اى چو بحر از بهر نزديكان گهر اى چو بحر از بهر نزديكان گهر پاى مرد از درد او رنجور شد از طمع مي گفت هر جا سرگذشت غير صد دينار آن كديه پرست شد بگور آن كريم بس شگفت كه كند مهمانى فرخنده اى جاه خود ايثار جاه او كند چون به احسان كرد توفيقش قرين حق او لا شك به حق ملحق بود نيز مي كن شكر و ذكر خواجه هم خدمت او هم فريضه ست و سزاست كه محمد بود محتال اليه هين چه كردى آنچ دادم من ترا چون ز تو بود اصل آن روزى و نان چون نكردى شكر آن اكرام فن نه ز دست او رسيدت نعمتم گشت گريان زار و آمد در نشيد مرتجى و غوث ابناء السبيل اى چو رزق عام احسان و برت در خراج و خرج و در ايفاء دين داده و تحفه سوى دوران مطر داده و تحفه سوى دوران مطر