دفتر ششم از كتاب مثنوى
ديدن خوارزمشاه رحمه الله در سيران در موكب خود اسپى بس نادر و تعلق دل شاه به حسن و چستى آن اسپ و سرد كردن عمادالملك آن اسپ را در دل شاه و گزيدن شاه گفت او را بر ديد خويش چنانك حكيم رحمةالله عليه در الهي نامه فرمود چون زبان حسد شود نخاس يوسفى يابى از گزى كرباس از دلالى برادران يوسف حسودانه در دل مشتريان آن چندان حسن پوشيده شد و زشت نمودن گرفت كى و كانوا فيه من الزاهدين
جانش از درد و غبين تا لب رسيد كه عمادالملك بد پاى علم محترم تر خود نبد زو سرورى بي طمع بود او اصيل و پارسا بس همايون راى و با تدبير و راد هم به بذل جان سخى و هم به مال در اميرى او غريب و محتبس بوده هر محتاج را هم چون پدر مر بدان را ستر چون حلم خدا بارها مي شد به سوى كوه فرد هر دم ار صد جرم را شافع شدى رفت او پيش عماد الملك راد كه حرم با هر چه دارم گو بگير اين يكى اسپست جانم رهن اوست گر برد اين اسپ را از دست من چون خدا پيوستگيى داده است از زن و زر و عقارم صبر هست اندرين گر مي ندارى باورم آن عمادالملك گريان چشم مال لب ببست و پيش سلطان ايستاد لب ببست و پيش سلطان ايستاد جز عمادالملك زنهارى نديد بهر هر مظلوم و هر مقتول غم پيش سلطان بود چون پيغامبرى رايض و شب خيز و حاتم در سخا آزموده راى او در هر مراد طالب خورشيد غيب او چون هلال در صفات فقر وخلت ملتبس پيش سلطان شافع و دفع ضرر خلق او بر ژس خلقان و جدا شاه با صد لابه او را دفع كرد چشم سلطان را ازو شرم آمدى سر برهنه كرد و بر خاك اوفتاد تا بگيرد حاصلم را هر مغير گر برد مردم يقين اى خيردوست من يقين دانم نخواهم زيستن بر سرم مال اى مسيحا زود دست اين تكلف نيست نى تزويريست امتحان كن امتحان گفت و قدم پيش سلطان در دويد آشفته حال راز گويان با خدا رب العباد راز گويان با خدا رب العباد