دفتر ششم از كتاب مثنوى
ديدن خوارزمشاه رحمه الله در سيران در موكب خود اسپى بس نادر و تعلق دل شاه به حسن و چستى آن اسپ و سرد كردن عمادالملك آن اسپ را در دل شاه و گزيدن شاه گفت او را بر ديد خويش چنانك حكيم رحمةالله عليه در الهي نامه فرمود چون زبان حسد شود نخاس يوسفى يابى از گزى كرباس از دلالى برادران يوسف حسودانه در دل مشتريان آن چندان حسن پوشيده شد و زشت نمودن گرفت كى و كانوا فيه من الزاهدين
ايستاده راز سلطان مي شنيد كاى خداگر آن جوان كژ رفت راه تو از آن خود بكن از وى مگير زانك محتاجند اين خلقان همه با حضور آفتاب با كمال با حضور آفتاب خوش مساغ بي گمان ترك ادب باشد ز ما ليك اغلب هوش ها در افتكار در شب ار خفاش كرمى مي خورد در شب ار خفاش از كرميست مست آفتابى كه ضيا زو مي زهد ليك شهبازى كه او خفاش نيست گر به شب جويد چو خفاش او نمو گويدش گيرم كه آن خفاش لد مالشت بدهم به زجر از اكتياب مالشت بدهم به زجر از اكتياب واندرون انديشه اش اين مي تنيد كه نشايد ساختن جز تو پناه گرچه او خواهد خلاص از هر اسير از گدايى گير تا سلطان همه رهنمايى جستن از شمع و ذبال روشنايى جستن از شمع و چراغ كفر نعمت باشد و فعل هوا هم چو خفاشند ظلمت دوستدار كرم را خورشيد جان مي پرورد كرم از خورشيد جنبنده شدست دشمن خود را نواله مي دهد چشم بازش راست بين و روشنيست در ادب خورشيد مالد گوش او علتى دارد ترا بارى چه شد تا نتابى سر دگر از آفتاب تا نتابى سر دگر از آفتاب