ماخذه ى يوسف صديق صلوات الله عليه به حبس بضع سنين به سبب يارى خواستن از غير حق و گفتن اذكرنى عند ربك مع تقريره - مثنوی معنوی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مثنوی معنوی - نسخه متنی

جلال الدین محمد بلخی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید








 دفتر ششم از كتاب مثنوى

ماخذه ى يوسف صديق صلوات الله عليه به حبس بضع سنين به سبب يارى خواستن از غير حق و گفتن اذكرنى عند ربك مع تقريره





  • آنچنان كه يوسف از زندانيى
    خواست يارى گفت چون بيرون روى
    ياد من كن پيش تخت آن عزيز
    كى دهد زندانيى در اقتناص
    اهل دنيا جملگان زندانيند
    جز مگر نادر يكى فردانيى
    پس جزاى آنك ديد او را معين
    ياد يوسف ديو از عقلش سترد
    زين گنه كامد از آن نيكوخصال
    كه چه تقصير آمد از خورشيد داد
    هين چه تقصير آمد از بحر و سحاب
    عام اگر خفاش طبعند و مجاز
    گر خفاشى رفت در كور و كبود
    پس ادب كردش بدين جرم اوستاد
    ليك يوسف را به خود مشغول كرد
    آن چنانش انس و مستى داد حق
    نيست زندانى وحش تر از رحم
    چون گشادت حق دريچه سوى خويش
    اندر آن زندان ز ذوق بي قياس
    زان رحم بيرون شدن بر تو درشت
    زان رحم بيرون شدن بر تو درشت




  • با نيازى خاضعى سعدانيى
    پيش شه گردد امورت مستوى
    تا مرا هم وا خرد زين حبس نيز
    مرد زندانى ديگر را خلاص
    انتظار مرگ دار فانيند
    تن بزندان جان او كيوانيى
    ماند يوسف حبس در بضع سنين
    وز دلش ديو آن سخن از ياد برد
    ماند در زندان ز داور چند سال
    تا تو چون خفاش افتى در سواد
    تا تو يارى خواهى از ريگ و سراب
    يوسفا دارى تو آخر چشم باز
    باز سلطان ديده را بارى چه بود
    كه مساز از چوب پوسيده عماد
    تا نيايد در دلش زان حبس درد
    كه نه زندان ماند پيشش نه غسق
    ناخوش و تاريك و پرخون و وخم
    در رحم هر دم فزايد تنت بيش
    خوش شكفت از غرس جسم تو حواس
    مي گريزى از زهارش سوى پشت
    مي گريزى از زهارش سوى پشت



/ 1765