دفتر ششم از كتاب مثنوى
ماخذه ى يوسف صديق صلوات الله عليه به حبس بضع سنين به سبب يارى خواستن از غير حق و گفتن اذكرنى عند ربك مع تقريره
در دل خوارمشه اين دم كار كرد چون غرض دلاله گشت و واصفى چونك هنگام فراق جان شود پس فروشد ابله ايمان را شتاب وان خيالى باشد و ابريق نى اين زمان كه تو صحيح و فربهى مي فروشى هر زمانى در كان پس در آن رنجورى روز اجل در خيالت صورتى جوشيده اى هست از آغاز چون بدر آن خيال گر تو اول بنگرى چون آخرش جوز پوسيده ست دنيا اى امين شاه ديد آن اسپ را با چشم حال چشم شه دو گز همى ديد از لغز آن چه سرمه ست آنك يزدان مي كشد چشم مهتر چون به آخر بود جفت زين يكى ذمش كه بشنود او وحسپ چشم خود بگذاشت و چشم او گزيد اين بهانه بود و آن ديان فرد در ببست از حسن او پيش بصر در ببست از حسن او پيش بصر اسپ را در منظر شه خوار كرد از سه گز كرباس يابى يوسفى ديو دلال در ايمان شود اندر آن تنگى به يك ابريق آب قصد آن دلال جز تخريق نى صدق را بهر خيالى مي دهى هم چو طفلى مي ستانى گردگان نيست نادر گر بود اينت عمل هم چو جوزى وقت دق پوسيده اى ليك آخر مي شود هم چون هلال فارغ آيى از فريب فاترش امتحانش كم كن از دورش ببين وآن عمادالملك با چشم مل چشم آن پايان نگر پنجاه گز كز پس صد پرده بيند جان رشد پس بدان ديده جهان را جيفه گفت پس فسرد اندر دل شه مهر اسپ هوش خود بگذاشت و قول او شنيد از نياز آن در دل شه سرد كرد آن سخن بد در ميان چون بانگ در آن سخن بد در ميان چون بانگ در