دفتر ششم از كتاب مثنوى
گفتن خواجه در خواب به آن پاي مرد وجوه وام آن دوست را كى آمده بود و نشان دادن جاى دفن آن سيم و پيغام كردن به وارثان كى البته آن را بسيار نبينند وهيچ باز نگيرند و اگر چه او هيچ از آن قبول نكند يا بعضى را قبول نكند هم آنجا بگذارند تا هر آنك خواهد برگيرد كى من با خدا نذرها كردم كى از آن سيم به من و به متعلقان من حبه اى باز نگردد الى آخره
بشنو اكنون داد مهمان جديد من شنوده بودم از وامش خبر كه وفاى وام او هستند و بيش وام دارد از ذهب او نه هزار فضله ماند زين بسى گو خرج كن خواستم تا آن به دست خود دهم خود اجل مهلت ندادم تا كه من لعل و ياقوتست بهر وام او در فلان طاقيش مدفون كرده ام قيمت آن را نداند جز ملوك در بيوع آن كن تو از خوف غرار از كساد آن مترس و در ميفت وارثانم را سلام من بگو تا ز بسيارى آن زر نشكهند ور بگويد او نخواهم اين فره زانچ دادم باز نستانم نقير گشته باشد هم چو سگ قى را اكول ور ببندد در نبايد آن زرش هر كه آنجا بگذرد زر مي برد بهر او بنهاده ام آن از دو سال بهر او بنهاده ام آن از دو سال من همى ديدم كه او خواهد رسيد بسته بهر او دو سه پاره گهر تا كه ضيفم را نگردد سينه ريش وام را از بعض اين گو بر گزار در دعايى گو مرا هم درج كن در فلان دفتر نوشتست اين قسم خفيه بسپارم بدو در عدن در خنورى و نبشته نام او من غم آن يار پيشين خورده ام فاجتهد بالبيع ان لا يخدعوك كه رسول آموخت سه روز اختيار كه رواج آن نخواهد هيچ خفت وين وصيت را بگو هم مو به مو بي گرانى پيش آن مهمان نهند گو بگير و هر كه را خواهى بده سوى پستان باز نايد هيچ شير مسترد نحله بر قول رسول تا بريزند آن عطا را بر درش نيست هديه ى مخلصان را مسترد كرده ام من نذرها با ذوالجلال كرده ام من نذرها با ذوالجلال