دفتر ششم از كتاب مثنوى
حكايت آن پادشاه و وصيت كردن او سه پسر خويش را كى درين سفر در ممالك من فلان جا چنين ترتيب نهيد و فلان جا چنين نواب نصب كنيد اما الله الله به فلان قلعه مرويد و گرد آن مگرديد
بود شاهى شاه را بد سه پسر هر يكى از ديگرى استوده تر پيش شه شه زادگان استاده جمع از ره پنهان ز عينين پسر تا ز فرزند آب اين چشمه شتاب تازه مي باشد رياض والدين چون شود چشمه ز بيمارى عليل خشكى نخلش همي گويد پديد اى بسا كاريز پنهان هم چنين اى كشيده ز آسمان و از زمين عاريه ست اين كم همي بايد فشارد جز نفخت كان ز وهاب آمدست بيهده نسبت به جان مي گويمش بيهده نسبت به جان مي گويمش هر سه صاحب فطنت و صاحب نظر در سخا و در وغا و كر و فر قرة العينان شه هم چون سه شمع مي كشيد آبى نخيل آن پدر مي رود سوى رياض مام و باب گشته جارى عينشان زين هر دو عين خشك گردد برگ و شاخ آن نخيل كه ز فرزندان شجر نم مي كشيد متصل با جانتان يا غافلين مايه ها تا گشته جسم تو سمين كانچ بگرفتى همي بايد گزارد روح را باش آن دگرها بيهدست نى بنسبت با صنيع محكمش نى بنسبت با صنيع محكمش