دفتر ششم از كتاب مثنوى
روان شدن شه زادگان در ممالك پدر بعد از وداع كردن ايشان شاه را و اعادت كردن شاه وقت وداع وصيت را الى آخره
عزم ره كردند آن هر سه پسر در طواف شهرها و قلعه هاش دست بوس شاه كردند و وداع هر كجاتان دل كشد عازم شويد غير آن يك قلعه نامش هش ربا الله الله زان دز ذات الصور رو و پشت برجهاش و سقف و پست هم چو آن حجره ى زليخا پر صور چونك يوسف سوى او مي ننگريد تا به هر سو كه نگرد آن خوش عذار بهر ديده روشنان يزدان فرد تا بهر حيوان و نامى كه نگزند بهر اين فرمود با آن اسپه او از قدح گر در عطش آبى خوريد آنك عاشق نيست او در آب در صورت عاشق چو فانى شد درو حسن حق بينند اندر روى حور غيرتش بر عاشقى و صادقيست ديو اگر عاشق شود هم گوى برد اسلم الشيطان آنجا شد پديد اسلم الشيطان آنجا شد پديد سوى املاك پدر رسم سفر از پى تدبير ديوان و معاش پس بديشان گفت آن شاه مطاع فى امان الله دست افشان رويد تنگ آرد بر كله داران قبا دور باشيد و بترسيد از خطر جمله تمثال و نگار و صورتست تا كند يوسف بناكامش نظر خانه را پر نقش خود كرد آن مكيد روى او را بيند او بي اختيار شش جهت را مظهر آيات كرد از رياض حسن ربانى چرند حيث وليتم فثم وجهه در درون آب حق را ناظريد صورت صورت خود بيند اى صاحب بصر پس در آب اكنون كرا بيند بگو هم چو مه در آب از صنع غيور غيرتش بر ديو و بر استور نيست جبرئيلى گشت و آن ديوى بمرد كه يزيدى شد ز فضلش بايزيد كه يزيدى شد ز فضلش بايزيد