دفتر ششم از كتاب مثنوى
رفتن پسران سلطان به حكم آنك الانسان حريص على ما منع ما بندگى خويش نموديم وليكن خوى بد تو بنده ندانست خريدن به سوى آن قلعه ى ممنوع عنه آن همه وصيت ها و اندرزهاى پدر را زير پا نهادند تا در چاه بلا افتادند و مي گفتند ايشان را نفوس لوامه الم ياتكم نذير ايشان مي گفتند گريان و پشيمان لوكنا نسمع او نعقل ماكنا فى اصحاب السعير
اين سخن پايان ندارد آن فريق بر درخت گندم منهى زدند چون شدند از منع و نهيش گرم تر بر ستيز قول شاه مجتبى آمدند از رغم عقل پندتوز اندر آن قلعه ى خوش ذات الصور پنج از آن چون حس به سوى رنگ و بو زان هزاران صورت و نقش و نگار زين قدح هاى صور كم باش مست از قدح هاى صور بگذر مه ايست سوى باده بخش بگشا پهن فم آدما معنى دلبندم بجوى چونك ريگى آرد شد بهر خليل صورت از بي صورت آيد در وجود كمترين عيب مصور در خصال حيرت محض آردت بي صورتى بى ز دستى دست ها بافد همى آنچنان كه اندر دل از هجر و وصال هيچ ماند اين مثر با اثر نوحه را صورت ضرر بي صورتست نوحه را صورت ضرر بي صورتست بر گرفتند از پى آن دز طريق از طويله ى مخلصان بيرون شدند سوى آن قلعه بر آوردند سر تا به قلعه ى صبرسوز هش ربا در شب تاريك بر گشته ز روز پنج در در بحر و پنجى سوى بر پنج از آن چون حس باطن رازجو مي شدند از سو به سو خوش بي قرار تا نگردى بت تراش و بت پرست باده در جامست ليك از جام نيست چون رسد باده نيايد جام كم ترك قشر و صورت گندم بگوى دانك معزولست گندم اى نبيل هم چنانك از آتشى زادست دود چون پياپى بينيش آيد ملال زاده صد گون آلت از بي آلتى جان جان سازد مصور آدمى مي شود بافيده گوناگون خيال هيچ ماند بانگ و نوحه با ضرر دست خايند از ضرر كش نيست دست دست خايند از ضرر كش نيست دست