دفتر ششم از كتاب مثنوى
رفتن پسران سلطان به حكم آنك الانسان حريص على ما منع ما بندگى خويش نموديم وليكن خوى بد تو بنده ندانست خريدن به سوى آن قلعه ى ممنوع عنه آن همه وصيت ها و اندرزهاى پدر را زير پا نهادند تا در چاه بلا افتادند و مي گفتند ايشان را نفوس لوامه الم ياتكم نذير ايشان مي گفتند گريان و پشيمان لوكنا نسمع او نعقل ماكنا فى اصحاب السعير
اين مثل نالايقست اى مستدل صنع بي صورت بكارد صورتى تا چه صورت باشد آن بر وفق خود صورت نعمت بود شاكر شود صورت رحمى بود بالان شود صورت شهرى بود گيرد سفر صورت خوبان بود عشرت كند صورت محتاجى آرد سوى كسب اين ز حد و اندازه ها باشد برون بي نهايت كيش ها و پيشه ها بر لب بام ايستاده قوم خوش صورت فكرست بر بام مشيد فعل بر اركان و فكرت مكتتم آن صور در بزم كز جام خوشيست صورت مرد و زن و لعب و جماع صورت نان و نمك كان نعمتست در مصاف آن صورت تيغ و سپر مدرسه و تعليق و صورت هاى وى اين صور چون بنده ى بي صورتند اين صور دارد ز بي صورت وجود اين صور دارد ز بي صورت وجود حيله ى تفهيم را جهد المقل تن برويد با حواس و آلتى اندر آرد جسم را در نيك و بد صورت مهلت بود صابر شود صورت زخمى بود نالان شود صورت تيرى بود گيرد سپر صورت غيبى بود خلوت كند صورت بازو ورى آرد به غصب داعى فعل از خيال گونه گون جمله ظل صورت انديشه ها هر يكى را بر زمين بين سايه اش وآن عمل چون سايه بر اركان پديد ليك در تاثير و وصلت دو به هم فايده ى او بي خودى و بيهشيست فايده ش بي هوشى وقت وقاع فايده ش آن قوت بي صورتست فايده ش بي صورتى يعنى ظفر چون به دانش متصل شد گشت طى پس چرا در نفى صاحب نعمتند چيست پس بر موجد خويشش جحود چيست پس بر موجد خويشش جحود