رفتن پسران سلطان به حكم آنك الانسان حريص على ما منع ما بندگى خويش نموديم وليكن خوى بد تو بنده ندانست خريدن به سوى آن قلعه ى ممنوع عنه آن همه وصيت ها و اندرزهاى پدر را زير پا نهادند تا در چاه بلا افتادند و مي گفتند ايشان را نفوس لوامه الم ياتكم نذير ايشان مي گفتند گريان و پشيمان لوكنا نسمع او نعقل ماكنا فى اصحاب السعير - مثنوی معنوی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مثنوی معنوی - نسخه متنی

جلال الدین محمد بلخی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید








 دفتر ششم از كتاب مثنوى

رفتن پسران سلطان به حكم آنك الانسان حريص على ما منع ما بندگى خويش نموديم وليكن خوى بد تو بنده ندانست خريدن به سوى آن قلعه ى ممنوع عنه آن همه وصيت ها و اندرزهاى پدر را زير پا نهادند تا در چاه بلا افتادند و مي گفتند ايشان را نفوس لوامه الم ياتكم نذير ايشان مي گفتند گريان و پشيمان لوكنا نسمع او نعقل ماكنا فى اصحاب السعير





  • خود ازو يابد ظهور انكار او
    صورت ديوار و سقف هر مكان
    گرچه خود اندر محل افتكار
    فاعل مطلق يقين بي صورتست
    گه گه آن بي صورت از كتم عدم
    تا مدد گيرد ازو هر صورتى
    باز بي صورت چو پنهان كرد رو
    صورتى از صورت ديگر كمال
    پس چه عرضه مي كنى اى بي گهر
    چون صور بنده ست بر يزدان مگو
    در تضرع جوى و در افناى خويش
    ور ز غير صورتت نبود فره
    صورت شهرى كه آنجا مي روى
    پس به معنى مي روى تا لامكان
    صورت يارى كه سوى او شوى
    پس بمعنى سوى بي صورت شدى
    پس حقيقت حق بود معبود كل
    ليك بعضى رو سوى دم كرده اند
    ليك آن سر پيش اين ضالان گم
    آن ز سر مي يابد آن داد اين ز دم
    آن ز سر مي يابد آن داد اين ز دم




  • نيست غير ژس خود اين كار او
    سايه ى انديشه ى معمار دان
    نيست سنگ و چوب و خشتى آشكار
    صورت اندر دست او چون آلتست
    مر صور را رو نمايد از كرم
    از كمال و از جمال و قدرتى
    آمدند از بهر كد در رنگ و بو
    گر بجويد باشد آن عين ضلال
    احتياج خود به محتاجى دگر
    ظن مبر صورت به تشبيهش مجو
    كز تفكر جز صور نايد به پيش
    صورتى كان بي تو زايد در تو به
    ذوق بي صورت كشيدت اى روى
    كه خوشى غير مكانست و زمان
    از براى مونسي اش مي روى
    گرچه زان مقصود غافل آمدى
    كز پى ذوقست سيران سبل
    گرچه سر اصلست سر گم كرده اند
    مي دهد داد سرى از راه دم
    قوم ديگر پا و سر كردند گم
    قوم ديگر پا و سر كردند گم



/ 1765