دفتر ششم از كتاب مثنوى
ديدن ايشان در قصر اين قلعه ى ذات الصور نقش روى دختر شاه چين را و بيهوش شدن هر سه و در فتنه افتادن و تفحص كردن كى اين صورت كيست
اين سخن پايان ندارد آن گروه خوب تر زان ديده بودند آن فريق زانك افيونشان درين كاسه رسيد كرد فعل خويش قلعه ى هش ربا تير غمزه دوخت دل را بي كمان قرنها را صورت سنگين بسوخت چونك روحانى بود خود چون بود عشق صورت در دل شه زادگان اشك مي باريد هر يك هم چو ميغ ما كنون ديديم شه ز آغاز ديد انبيا را حق بسيارست از آن كاينچ مي كارى نرويد جز كه خار تخم از من بر كه تا ريعى دهد تو ندانى واجبى آن و هست او توست اما نه اين تو آن توست توى آخر سوى توى اولت توى تو در ديگرى آمد دفين آنچ در آيينه مي بيند جوان ز امر شاه خويش بيرون آمديم سهل دانستيم قول شاه را سهل دانستيم قول شاه را صورتى ديدند با حسن و شكوه ليك زين رفتند در بحر عميق كاسه ها محسوس و افيون ناپديد هر سه را انداخت در چاه بلا الامان و الامان اى بي امان آتشى در دين و دلشان بر فروخت فتنه اش هر لحظه ديگرگون بود چون خلش مي كرد مانند سنان دست مي خاييد و مي گفت اى دريغ چندمان سوگند داد آن بي نديد كه خبر كردند از پايانمان وين طرف پرى نيابى زو مطار با پر من پر كه تير آن سو جهد هم تو گويى آخر آن واجب بدست كه در آخر واقف بيرون شوست آمدست از بهر تنبيه و صلت من غلام مرد خودبينى چنين پير اندر خشت بيند بيش از آن با عنايات پدر ياغى شديم وان عنايت هاى بى اشباه را وان عنايت هاى بى اشباه را