دفتر ششم از كتاب مثنوى
حكايت صدر جهان بخارا كى هر سايلى كى به زبان بخواستى از صدقه ى عام بي دريغ او محروم شدى و آن دانشمند درويش به فراموشى و فرط حرص و تعجيل به زبان بخواست در موكب صدر جهان از وى رو بگردانيد و او هر روز حيله ى نو ساختى و خود را گاه زن كردى زير چادر وگاه نابينا كردى و چشم و روى خود بسته به فراستش بشناختى الى آخره
در بخارا خوى آن خواجيم اجل داد بسيار و عطاى بي شمار زر به كاغذپاره ها پيچيده بود هم چو خورشيد و چو ماه پاك باز خاك را زربخش كى بود آفتاب هر صباحى يك گره را راتبه مبتلايان را بدى روزى عطا روز ديگر بر علويان مقل روز ديگر بر تهي دستان عام شرط او آن بود كه كس با زبان ليك خامش بر حوالى رهش هر كه كردى ناگهان با لب سال من صمت منكم نجا بد ياسه اش نادرا روزى يكى پيرى بگفت منع كرد از پير و پيرش جد گرفت گفت بس بي شرم پيرى اى پدر كين جهان خوردى و خواهى تو ز طمع خنده اش آمد مال داد آن پير را غير آن پير ايچ خواهنده ازو نوبت روز فقيهان ناگهان نوبت روز فقيهان ناگهان بود با خواهندگان حسن عمل تا به شب بودى ز جودش زر نثار تا وجودش بود مي افشاند جود آنچ گيرند از ضيا بدهند باز زر ازو در كان و گنج اندر خراب تا نماند امتى زو خايبه روز ديگر بيوگان را آن سخا با فقيهان فقير مشتغل روز ديگر بر گرفتاران وام زر نخواهد هيچ نگشايد لبان ايستاده مفلسان ديواروش زو نبردى زين گنه يك حبه مال خامشان را بود كيسه و كاسه اش ده زكاتم كه منم با جوع جفت مانده خلق از جد پير اندر شگفت پير گفت از من توى بي شرم تر كان جهان با اين جهان گيرى به جمع پير تنها برد آن توفير را نيم حبه زر نديد و نه تسو يك فقيه از حرص آمد در فغان يك فقيه از حرص آمد در فغان