دفتر ششم از كتاب مثنوى
حكايت صدر جهان بخارا كى هر سايلى كى به زبان بخواستى از صدقه ى عام بي دريغ او محروم شدى و آن دانشمند درويش به فراموشى و فرط حرص و تعجيل به زبان بخواست در موكب صدر جهان از وى رو بگردانيد و او هر روز حيله ى نو ساختى و خود را گاه زن كردى زير چادر وگاه نابينا كردى و چشم و روى خود بسته به فراستش بشناختى الى آخره
كرد زاري ها بسى چاره نبود روز ديگر با رگو پيچيد پا تخته ها بر ساق بست از چپ و راست ديدش و بشناختش چيزى نداد هم بدانستش ندادش آن عزيز چونك عاجز شد ز صد گونه مكيد در ميان بيوگان رفت و نشست هم شناسيدش ندادش صدقه اى رفت او پيش كفن خواهى پگاه هيچ مگشا لب نشين و مي نگر بوك بيند مرده پندار به ظن هر چه بدهد نيم آن بدهم به تو در نمد پيچيد و بر راهش نهاد زر در اندازيد بر روى نمد تا نگيرد آن كفن خواه آن صله مرده از زير نمد بر كرد دست گفت با صدر جهان چون بستدم گفت ليكن تا نمردى اى عنود سر موتوا قبل موت اين بود غير مردن هيچ فرهنگى دگر غير مردن هيچ فرهنگى دگر گفت هر نوعى نبودش هيچ سود ناكس اندر صف قوم مبتلا تا گمان آيد كه او اشكسته پاست روز ديگر رو بپوشيد از لباد از گناه و جرم گفتن هيچ چيز چون زنان او چادرى بر سر كشيد سر فرو افكند و پنهان كرد دست در دلش آمد ز حرمان حرقه اى كه بپيچم در نمد نه پيش راه تا كند صدر جهان اينجا گذر زر در اندازد پى وجه كفن هم چنان كرد آن فقير صله جو معبر صدر جهان آنجا فتاد دست بيرون كرد از تعجيل خود تا نهان نكند ازو آن ده دله سر برون آمد پى دستش ز پست اى ببسته بر من ابواب كرم از جناب من نبردى هيچ جود كز پس مردن غنيمت ها رسد در نگيرد با خداى اى حيله گر در نگيرد با خداى اى حيله گر