حكايت آن دو برادر يكى كوسه و يكى امرد در عزب خانه اى خفتند شبى اتفاقا امرد خشت ها بر مقعد خود انبار كرد عاقبت دباب دب آورد و آن خشت ها را به حيله و نرمى از پس او برداشت كودك بيدار شد به جنگ كى اين خشت ها كو كجا بردى و چرا بردى او گفت تو اين خشت ها را چرا نهادى الى آخره - مثنوی معنوی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مثنوی معنوی - نسخه متنی

جلال الدین محمد بلخی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید








 دفتر ششم از كتاب مثنوى

حكايت آن دو برادر يكى كوسه و يكى امرد در عزب خانه اى خفتند شبى اتفاقا امرد خشت ها بر مقعد خود انبار كرد عاقبت دباب دب آورد و آن خشت ها را به حيله و نرمى از پس او برداشت كودك بيدار شد به جنگ كى اين خشت ها كو كجا بردى و چرا بردى او گفت تو اين خشت ها را چرا نهادى الى آخره





  • امردى و كوسه اى در انجمن
    مشتغل ماندند قوم منتجب
    زان عزب خانه نرفتند آن دو كس
    كوسه را بد بر زنخدان چار مو
    كودك امرد به صورت بود زشت
    لوطيى دب برد شب در انبهى
    دست چون بر وى زد او از جا بجست
    گفت اين سى خشت چون انباشتى
    كودك بيمارم و از ضعف خود
    گفت اگر دارى ز رنجورى تفى
    يا به خانه ى يك طبيبى مشفقى
    گفت آخر من كجا دانم شدن
    چون تو زنديقى پليدى ملحدى
    خانقاهى كه بود بهتر مكان
    رو به من آرند مشتى حمزه خوار
    وانك ناموسيست خود از زير زير
    خانقه چون اين بود بازار عام
    خر كجا ناموس و تقوى از كجا
    عقل باشد آمنى و عدل جو
    ور گريزم من روم سوى زنان
    ور گريزم من روم سوى زنان




  • آمدند و مجمعى بد در وطن
    روز رفت و شد زمانه ثلث شب
    هم بخفتند آن سو از بيم عسس
    ليك هم چون ماه بدرش بود رو
    هم نهاد اندر پس كون بيست خشت
    خشتها را نقل كرد آن مشتهى
    گفت هى تو كيستى اى سگ پرست
    گفت تو سى خشت چون بر داشتى
    كردم اينجا احتياط و مرتقد
    چون نرفتى جانب دار الشفا
    كه گشادى از سقامت مغلقى
    كه بهرجا مي روم من ممتحن
    مى بر آرد سر به پيشم چون ددى
    من نديدم يك دمى در وى امان
    چشم ها پر نطفه كف خايه فشار
    غمزه دزدد مي دهد مالش به كير
    چون بود خر گله و ديوان خام
    خر چه داند خشيت و خوف و رجا
    بر زن و بر مرد اما عقل كو
    هم چو يوسف افتم اندر افتتان
    هم چو يوسف افتم اندر افتتان



/ 1765