دفتر ششم از كتاب مثنوى
حكايت آن دو برادر يكى كوسه و يكى امرد در عزب خانه اى خفتند شبى اتفاقا امرد خشت ها بر مقعد خود انبار كرد عاقبت دباب دب آورد و آن خشت ها را به حيله و نرمى از پس او برداشت كودك بيدار شد به جنگ كى اين خشت ها كو كجا بردى و چرا بردى او گفت تو اين خشت ها را چرا نهادى الى آخره
يوسف از زن يافت زندان و فشار آن زنان از جاهلى بر من تنند نه ز مردان چاره دارم نه از زنان بعد از آن كودك به كوسه بنگريست فارغست از خشت و از پيكار خشت بر زنخ سه چار مو بهر نمون ذره اى سايه ى عنايت بهترست زانك شيطان خشت طاعت بر كند خشت اگر پرست بنهاده ى توست در حقيقت هر يكى مو زان كهيست تو اگر صد قفل بنهى بر درى شحنه اى از موم اگر مهرى نهد آن دو سه تار عنايت هم چو كوه خشت را مگذار اى نيكوسرشت رو دو تا مو زان كرم با دست آر نوم عالم از عبادت به بود آن سكون سابح اندر آشنا اعجمى زد دست و پا و غرق شد علم درياييست بي حد و كنار گر هزاران سال باشد عمر او گر هزاران سال باشد عمر او من شوم توزيع بر پنجاه دار اولياشان قصد جان من كنند چون كنم كه نى ازينم نه از آن گفت او با آن دو مو از غم بريست وز چو تو مادرفروش كنك زشت بهتر از سى خشت گرداگرد كون از هزاران كوشش طاعت پرست گر دو صد خشتست خود را ره كند آن دو سه مو از عطاى آن سوست كان امان نامه ى صله ى شاهنشهيست بر كند آن جمله را خيره سرى پهلوانان را از آن دل بشكهد سد شد چون فر سيما در وجوه ليك هم آمن مخسپ از ديو زشت وانگهان آمن بخسپ و غم مدار آنچنان علمى كه مستنبه بود به ز جهد اعجمى با دست و پا مي رود سباح ساكن چون عمد طالب علمست غواص بحار او نگردد سير خود از جست و جو او نگردد سير خود از جست و جو