دفتر ششم از كتاب مثنوى
حكايت آن دو برادر يكى كوسه و يكى امرد در عزب خانه اى خفتند شبى اتفاقا امرد خشت ها بر مقعد خود انبار كرد عاقبت دباب دب آورد و آن خشت ها را به حيله و نرمى از پس او برداشت كودك بيدار شد به جنگ كى اين خشت ها كو كجا بردى و چرا بردى او گفت تو اين خشت ها را چرا نهادى الى آخره
كان رسول حق بگفت اندر بيان كان رسول حق بگفت اندر بيان اينك منهومان هما لا يشبعان اينك منهومان هما لا يشبعان