دفتر ششم از كتاب مثنوى
مقالت برادر بزرگين
آن بزرگين گفت اى اخوان خير از حشم هر كه به ما كردى گله ما همي گفتيم كم نال از حرج اين كليد صبر را اكنون چه شد ما نمي گفتيم كه اندر كش مكش مر سپه را وقت تنگاتنگ جنگ آن زمان كه بود اسپان را وطا ما سپاه خويش را هى هى كنان جمله عالم را نشان داده به صبر نوبت ما شد چه خيره سر شديم اى دلى كه جمله را كردى تو گرم اى زبان كه جمله را ناصح بدى اى خرد كو پند شكرخاى تو اى ز دلها برده صد تشويش را از غرى ريش ار كنون دزديده اى وقت پند ديگرانى هاى هاى چون به درد ديگران درمان بدى بانگ بر لشكر زدن بد ساز تو آنچ پنجه سال بافيدى به هوش از نوايت گوش ياران بود خوش از نوايت گوش ياران بود خوش ما نه نر بوديم اندر نصح غير از بلا و فقر و خوف و زلزله صبر كن كالصبر مفتاح الفرج اى عجب منسوخ شد قانون چه شد اندر آتش هم چو زر خنديد خوش گفته ما كه هين مگردانيد رنگ جمله سرهاى بريده زير پا كه به پيش آييد قاهر چون سنان زانك صبر آمد چراغ و نور صدر چون زنان زشت در چادر شديم گرم كن خود را و از خود دار شرم نوبت تو گشت از چه تن زدى دور تست اين دم چه شد هيهاى تو نوبت تو شد بجنبان ريش را پيش ازين بر ريش خود خنديده اى در غم خود چون زنانى واى واى درد مهمان تو آمد تن زدى بانگ بر زن چه گرفت آواز تو زان نسيج خود بغلتانى بپوش دست بيرون آر و گوش خود بكش دست بيرون آر و گوش خود بكش