دفتر ششم از كتاب مثنوى
ذكر آن پادشاه كه آن دانشمند را به اكراه در مجلس آورد و بنشاند ساقى شراب بر دانشمند عرضه كرد ساغر پيش او داشت رو بگردانيد و ترشى و تندى آغاز كرد شاه ساقى را گفت كى هين در طبعش آر ساقى چندى بر سرش كوفت و شرابش در خورد داد الى آخره
پادشاهى مست اندر بزم خوش كرد اشارت كش درين مجلس كشيد پس كشيدندش به شه بي اختيار عرضه كردش مى نپذرفت او به خشم كه به عمر خود نخوردستم شراب هين به جاى مى به من زهرى دهيد مى نخورده عربده آغاز كرد هم چو اهل نفس و اهل آب و گل حق ندارد خاصگان را در كمون عرضه مي دارند بر محجوب جام رو همى گرداند از ارشادشان گر ز گوشش تا به حلقش ره بدى چون همه نارست جانش نيست نور مغز بيرون ماند و قشر گفت رفت نار دوزخ جز كه قشر افشار نيست ور بود بر مغز نارى شعله زن تا كه باشد حق حكيم اين قاعده مغز نغز و قشرها مغفور ازو از عنايت گر بكوبد بر سرش ور نكوبد ماند او بسته دهان ور نكوبد ماند او بسته دهان مي گذشت آن يك فقيهى بر درش وان شراب لعل را با او چشيد شست در مجلس ترش چون زهر و مار از شه و ساقى بگردانيد چشم خوشتر آيد از شرابم زهر ناب تا من از خويش و شما زين وا رهيد گشته در مجلس گران چون مرگ و درد در جهان بنشسته با اصحاب دل از مى احرار جز در يشربون حس نمي يابد از آن غير كلام كه نمي بيند به ديده دادشان سر نصح اندر درونشان در شدى كه افكند در نار سوزان جز قشور كى شود از قشر معده گرم و زفت نار را با هيچ مغزى كار نيست بهر پختن دان نه بهر سوختن مستمر دان در گذشته و نامده مغز را پس چون بسوزد دور ازو اشتها آيد شراب احمرش چون فقيه از شرب و بزم اين شهان چون فقيه از شرب و بزم اين شهان