دفتر ششم از كتاب مثنوى
ذكر آن پادشاه كه آن دانشمند را به اكراه در مجلس آورد و بنشاند ساقى شراب بر دانشمند عرضه كرد ساغر پيش او داشت رو بگردانيد و ترشى و تندى آغاز كرد شاه ساقى را گفت كى هين در طبعش آر ساقى چندى بر سرش كوفت و شرابش در خورد داد الى آخره
گفت شه با ساقيش اى نيك پى هست پنهان حاكمى بر هر خرد آفتاب مشرق و تنوير او چرخ را چرخ اندر آرد در زمن عقل كو عقل دگر را سخره كرد چند سيلى بر سرش زد گفت گير مست گشت و شاد و خندان شد چو باغ شيرگير و خوش شد انگشتك بزد يك كنيزك بود در مبرز چو ماه چون بديد او را دهانش باز ماند عمرها بوده عزب مشتاق و مست بس طپيد آن دختر و نعره فراشت زن به دست مرد در وقت لقا بسرشد گاهيش نرم و گه درشت گاه پهنش واكشد بر تخته اى گاه در وى ريزد آب و گه نمك اين چنين پيچند مطلوب و طلوب اين لعب تنها نه شو را با زنست از قديم و حادث و عين و عرض ليك لعب هر يكى رنگى دگر ليك لعب هر يكى رنگى دگر چه خموشى ده به طبعش آر هى هركه را خواهد به فن از سر برد چون اسيران بسته در زنجير او چون بخواند در دماغش نيم فن مهره زو دارد ويست استاد نرد در كشيد از بيم سيلى آن زحير در نديمى و مضاحك رفت و لاغ سوى مبرز رفت تا ميزك كند سخت زيبا و ز قرناقان شاه عقل رفت و تن ستم پرداز ماند بر كنيزك در زمان در زد دو دست بر نيامد با وى و سودى نداشت چون خمير آمد به دست نانبا زو بر آرد چاق چاقى زير مشت درهمش آرد گهى يك لخته اى از تنور و آتشش سازد محك اندرين لعبند مغلوب و غلوب هر عشيق و عاشقى را اين فنست پيچشى چون ويس و رامين مفترض پيچش هر يك ز فرهنگى دگر پيچش هر يك ز فرهنگى دگر