دفتر ششم از كتاب مثنوى
ذكر آن پادشاه كه آن دانشمند را به اكراه در مجلس آورد و بنشاند ساقى شراب بر دانشمند عرضه كرد ساغر پيش او داشت رو بگردانيد و ترشى و تندى آغاز كرد شاه ساقى را گفت كى هين در طبعش آر ساقى چندى بر سرش كوفت و شرابش در خورد داد الى آخره
شوى و زن را گفته شد بهر مثال آن شب گردك نه ينگا دست او كانچ با او تو كنى اى معتمد حاصل اين جا اين فقيه از بي خودى آن فقيه افتاد بر آن حورزاد جان به جان پيوست و قالب ها چخيد چه سقايه چه ملك چه ارسلان چشمشان افتاده اندر عين و غين شد دراز و كو طريق بازگشت شاه آمد تا ببيند واقعه آن فقيه از بيم برجست و برفت شه چون دوزخ پر شرار و پر نكال چون فقيهش ديد رخ پر خشم و قهر بانگ زد بر ساقيش كه اى گرم دار خنده آمد شاه را گفت اى كيا پادشاهم كار من عدلست و داد آنچ آن را من ننوشم هم چو نوش زان خورانم من غلامان را كه من زان خورانم بندگان را از طعام من چو پوشم از خز و اطلس لباس من چو پوشم از خز و اطلس لباس كه مكن اى شوى زن را بد گسيل خوش امانت داد اندر دست تو از بد و نيكى خدا با تو كند نه عفيفى ماندش و نه زاهدى آتش او اندر آن پنبه فتاد چون دو مرغ سربريده مي طپيد چه حيا چه دين چه بيم و خوف جان نه حسن پيداست اين جا نه حسين انتظار شاه هم از حد گذشت ديد آن جا زلزله ى القارعه سوى مجلس جام را بربود تفت تشنه ى خون دو جفت بدفعال تلخ و خونى گشته هم چون جام زهر چه نشستى خيره ده در طبعش آر آمدم با طبع آن دختر ترا زان خورم كه يار را جودم بداد كى دهم در خورد يار و خويش و توش مي خورم بر خوان خاص خويشتن كه خورم من خود ز پخته يا ز خام زان بپوشانم حشم را نه پلاس زان بپوشانم حشم را نه پلاس