دفتر اول از كتاب مثنوى
قصه ى اعرابى درويش و ماجراى زن با او به سبب قلت و درويشي
يك شب اعرابى زنى مر شوى را كين همه فقر و جفا ما مي كشيم نان مان نه نان خورش مان درد و رشك جامه ى ما روز تاب آفتاب قرص مه را قرص نان پنداشته ننگ درويشان ز درويشى ما خويش و بيگانه شده از ما رمان گر بخواهم از كسى يك مشت نسك مر عرب را فخر غزوست و عطا چه غزا ما بي غزا خود كشته ايم چه عطا ما بر گدايى مي تنيم گر كسى مهمان رسد گر من منم گر كسى مهمان رسد گر من منم گفت و از حد برد گفت و گوى را جمله عالم در خوشى ما ناخوشيم كوزه مان نه آب مان از ديده اشك شب نهالين و لحاف از ماهتاب دست سوى آسمان برداشته روز شب از روزى انديشى ما بر مثال سامرى از مردمان مر مرا گويد خمش كن مرگ و جسك در عرب تو همچو اندر خط خطا ما به تيغ فقر بى سر گشته ايم مر مگس را در هوا رگ مي زنيم شب بخسپد دلقش از تن بر كنم شب بخسپد دلقش از تن بر كنم