دفتر ششم از كتاب مثنوى
حكايت امرء القيس كى پادشاه عرب بود و به صورت عظيم به جمال بود يوسف وقت خود بود و زنان عرب چون زليخا مرده ى او و او شاعر طبع قفا نبك من ذكرى حبيب و منزل چون همه زنان او را به جان مي جستند اى عجب غزل او و ناله ى او بهر چه بود مگر دانست كى اين ها همه تمثال صورتي اند كى بر تخته هاى خاك نقش كرده اند عاقبت اين امرء القيس را حالى پيدا شد كى نيم شب از ملك و فرزند گريخت و خود را در دلقى پنهان كرد و از آن اقليم به اقليم ديگر رفت در طلب آن كس كى از اقليم منزه است يختص برحمته من يشاء الى آخره
امرء القيس از ممالك خشك لب تا بيامد خشت مي زد در تبوك امرء القيس آمدست اين جا به كد آن ملك برخاست شب شد پيش او يوسف وقتى دو ملكت شد كمال گشته مردان بندگان از تيغ تو پيش ما باشى تو بخت ما بود هم من و هم ملك من مملوك تو فلسفه گفتش بسى و او خموش تا چه گفتش او به گوش از عشق و درد دست او بگرفت و با او يار شد تا بلاد دور رفتند اين دو شه بر بزرگان شهد و بر طفلانست شير غير اين دو بس ملوك بي شمار جان اين سه شه بچه هم گرد چين زهره نى تا لب گشايند از ضمير صد هزاران سر بپولى آن زمان عشق خود بي خشم در وقت خوشى اين بود آن لحظه كو خشنود شد ليك مرج جان فداى شير او ليك مرج جان فداى شير او هم كشيدش عشق از خطه ى عرب با ملك گفتند شاهى از ملوك در شكار عشق و خشتى مي زند گفته او را اى مليك خوب رو مر ترا رام از بلاد و از جمال وان زنان ملك مه بي ميغ تو جان ما از وصل تو صد جان شود اى به همت ملك ها متروك تو ناگهان وا كرد از سر روي پوش هم چو خود در حال سرگردانش كرد او هم از تخت و كمر بيزار شد عشق يك كرت نكردست اين گنه او بهر كشتى بود من الاخير عشقشان از ملك بربود و تبار هم چو مرغان گشته هر سو دانه چين زانك رازى با خطر بود و خطير عشق خشم آلوده زه كرده كمان خوى دارد دم به دم خيره كشى من چه گويم چونك خشم آلود شد كش كشد اين عشق و اين شمشير او كش كشد اين عشق و اين شمشير او