حكايت امرء القيس كى پادشاه عرب بود و به صورت عظيم به جمال بود يوسف وقت خود بود و زنان عرب چون زليخا مرده ى او و او شاعر طبع قفا نبك من ذكرى حبيب و منزل چون همه زنان او را به جان مي جستند اى عجب غزل او و ناله ى او بهر چه بود مگر دانست كى اين ها همه تمثال صورتي اند كى بر تخته هاى خاك نقش كرده اند عاقبت اين امرء القيس را حالى پيدا شد كى نيم شب از ملك و فرزند گريخت و خود را در دلقى پنهان كرد و از آن اقليم به اقليم ديگر رفت در طلب آن كس كى از اقليم منزه است يختص برحمته من يشاء الى آخره - مثنوی معنوی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مثنوی معنوی - نسخه متنی

جلال الدین محمد بلخی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید








 دفتر ششم از كتاب مثنوى

حكايت امرء القيس كى پادشاه عرب بود و به صورت عظيم به جمال بود يوسف وقت خود بود و زنان عرب چون زليخا مرده ى او و او شاعر طبع قفا نبك من ذكرى حبيب و منزل چون همه زنان او را به جان مي جستند اى عجب غزل او و ناله ى او بهر چه بود مگر دانست كى اين ها همه تمثال صورتي اند كى بر تخته هاى خاك نقش كرده اند عاقبت اين امرء القيس را حالى پيدا شد كى نيم شب از ملك و فرزند گريخت و خود را در دلقى پنهان كرد و از آن اقليم به اقليم ديگر رفت در طلب آن كس كى از اقليم منزه است يختص برحمته من يشاء الى آخره





  • كشتنى به از هزاران زندگى
    با كنايت رازها با هم دگر
    راز را غير خدا محرم نبود
    اصطلاحاتى ميان هم دگر
    زين لسان الطير عام آموختند
    صورت آواز مرغست آن كلام
    كو سليمانى كه داند لحن طير
    ديو بر شبه سليمان كرد ايست
    چون سليمان از خدا بشاش بود
    تو از آن مرغ هوايى فهم كن
    جاى سيمرغان بود آن سوى قاف
    جز خيالى را كه ديد آن اتفاق
    نه فراق قطع بهر مصلحت
    بهر استبقاء آن روحى جسد
    بهر جان خويش جو زيشان صلاح
    آن زليخا از سپندان تا به عود
    نام او در نامها مكتوم كرد
    چون بگفتى موم ز آتش نرم شد
    ور بگفتى مه برآمد بنگريد
    ور بگفتى برگها خوش مي طپند
    ور بگفتى برگها خوش مي طپند




  • سلطنت ها مرده ى اين بندگى
    پست گفتندى به صد خوف و حذر
    آه را جز آسمان هم دم نبود
    داشتندى بهر ايراد خبر
    طمطراق و سرورى اندوختند
    غافلست از حال مرغان مرد خام
    ديو گرچه ملك گيرد هست غير
    علم مكرش هست و علمناش نيست
    منطق الطيرى ز علمناش بود
    كه نديدستى طيور من لدن
    هر خيالى را نباشد دست باف
    آنگهش بعدالعيان افتد فراق
    كه آمنست از هر فراق آن منقبت
    آفتاب از برف يك دم دركشد
    هين مدزد از حرف ايشان اصطلاح
    نام جمله چيز يوسف كرده بود
    محرمان را سر آن معلوم كرد
    اين بدى كان يار با ما گرم شد
    ور بگفتى سبز شد آن شاخ بيد
    ور بگفتى خوش همي سوزد سپند
    ور بگفتى خوش همي سوزد سپند



/ 1765