دفتر ششم از كتاب مثنوى
حكايت امرء القيس كى پادشاه عرب بود و به صورت عظيم به جمال بود يوسف وقت خود بود و زنان عرب چون زليخا مرده ى او و او شاعر طبع قفا نبك من ذكرى حبيب و منزل چون همه زنان او را به جان مي جستند اى عجب غزل او و ناله ى او بهر چه بود مگر دانست كى اين ها همه تمثال صورتي اند كى بر تخته هاى خاك نقش كرده اند عاقبت اين امرء القيس را حالى پيدا شد كى نيم شب از ملك و فرزند گريخت و خود را در دلقى پنهان كرد و از آن اقليم به اقليم ديگر رفت در طلب آن كس كى از اقليم منزه است يختص برحمته من يشاء الى آخره
ور بگفتى گل به بلبل راز گفت ور بگفتى چه همايونست بخت ور بگفتى كه سقا آورد آب ور بگفتى دوش ديگى پخته اند ور بگفتى هست نانها بي نمك ور بگفتى كه به درد آمد سرم گر ستودى اعتناق او بدى صد هزاران نام گر بر هم زدى گرسنه بودى چو گفتى نام او تشنگيش از نام او ساكن شدى ور بدى درديش زان نام بلند وقت سرما بودى او را پوستين عام مي خوانند هر دم نام پاك آنچ عيسى كرده بود از نام هو چونك با حق متصل گرديد جان خالى از خود بود و پر از عشق دوست خنده بوى زعفران وصل داد هر يكى را هست در دل صد مراد يار آمد عشق را روز آفتاب آنك نشناسد نقاب از روى يار آنك نشناسد نقاب از روى يار ور بگفتى شه سر شهناز گفت ور بگفتى كه بر افشانيد رخت ور بگفتى كه بر آمد آفتاب يا حوايج از پزش يك لخته اند ور بگفتى ژس مي گردد فلك ور بگفتى درد سر شد خوشترم ور نكوهيدى فراق او بدى قصد او و خواه او يوسف بدى مي شدى او سير و مست جام او نام يوسف شربت باطن شدى درد او در حال گشتى سودمند اين كند در عشق نام دوست اين اين عمل نكند چو نبود عشقناك مي شدى پيدا ورا از نام او ذكر آن اينست و ذكر اينست آن پس ز كوزه آن تلابد كه دروست گريه بوهاى پياز آن بعاد اين نباشد مذهب عشق و وداد آفتاب آن روى را هم چون نقاب عابد الشمس است دست از وى بدار عابد الشمس است دست از وى بدار