دفتر اول از كتاب مثنوى
مغرور شدن مريدان محتاج به مدعيان مزور و ايشان را شيخ و محتشم و واصل پنداشتن و نقل را از نقد فرق نادانستن و بر بسته را از بر رسته
بهر اين گفتند دانايان بفن تو مريد و ميهمان آن كسى نيست چيره چون ترا چيره كند چون ورا نورى نبود اندر قران همچو اعمش كو كند داروى چشم حال ما اينست در فقر و عنا قحط ده سال ار نديدى در صور ظاهر ما چون درون مدعى از خدا بويى نه او را نه اثر ديو ننموده ورا هم نقش خويش حرف درويشان بدزديده بسى خرده گيرد در سخن بر بايزيد بي نوا از نان و خوان آسمان او ندا كرده كه خوان بنهاده ام الصلا ساده دلان پيچ پيچ سالها بر وعده ى فردا كسان دير بايد تا كه سر آدمى زير ديوار بدن گنجست يا چونك پيدا گشت كو چيزى نبود چونك پيدا گشت كو چيزى نبود ميهمان محسنان بايد شدن كو ستاند حاصلت را از خسى نور ندهد مر ترا تيره كند نور كى يابند از وى ديگران چه كشد در چشمها الا كه يشم هيچ مهمانى مبا مغرور ما چشمها بگشا و اندر ما نگر در دلش ظلمت زبانش شعشعى دعويش افزون ز شيث و بوالبشر او همي گويد ز ابداليم بيش تا گمان آيد كه هست او خود كسى ننگ دارد از درون او يزيد پيش او ننداخت حق يك استخوان نايب حقم خليفه زاده ام تا خوريد از خوان جودم سير هيچ گرد آن در گشته فردا نارسان آشكارا گردد از بيش و كمى خانه ى مارست و مور و اژدها عمر طالب رفت آگاهى چه سود عمر طالب رفت آگاهى چه سود