دفتر ششم از كتاب مثنوى
حكايت آن شخص كى خواب ديد كى آنچ مي طلبى از يسار به مصر وفا شود آنجا گنجيست در فلان محله در فلان خانه چون به مصر آمد كسى گفت من خواب ديده ايم كى گنجيست به بغداد در فلان محله در فلان خانه نام محله و خانه ى اين شخص بگفت آن شخص فهم كرد كى آن گنج در مصر گفتن جهت آن بود كى مرا يقين كنند كى در غير خانه ى خود نمي بايد جستن وليكن اين گنج يقين و محقق جز در مصر حاصل نشود
بود يك ميراثى مال و عقار مال ميراثى ندارد خود وفا او نداند قدر هم كاسان بيافت قدر جان زان مي ندانى اى فلان نقد رفت و كاله رفته و خانه ها گفت يا رب برگ دادى رفت برگ چون تهى شد ياد حق آغاز كرد چون پيمبر گفته ممن مزهرست چون شود پر مطربش بنهد ز دست تى شو و خوش باش بين اصبعين رفت طغيان آب از چشمش گشاد رفت طغيان آب از چشمش گشاد جمله را خورد و بماند او عور و زار چون بناكام از گذشته شد جدا كو بكد و رنج و كسبش كم شتاف كه بدادت حق به بخشش رايگان ماند چون چغدان در آن ويرانه ها يا بده برگى و يا بفرست مرگ يا رب و يا رب اجرنى ساز كرد در زمان خاليى ناله گرست پر مشو كه آسيب دست او خوشست كز مى لا اين سرمستست اين آب چشمش زرع دين را آب داد آب چشمش زرع دين را آب داد