دفتر ششم از كتاب مثنوى
بيان اين خبر كى الكذب ريبة والصدق طمانينة
قصه ى آن خواب و گنج زر بگفت بوى صدقش آمد از سوگند او دل بيارامد به گفتار صواب جز دل محجوب كو را علتيست ورنه آن پيغام كز موضع بود مه شكافد وان دل محجوب نى چشمه شد چشم عسس ز اشك مبل يك سخن از دوزخ آيد سوى لب بحر جان افزا و بحر پر حرج چون يپنلو در ميان شهرها كاله ى معيوب قلب كيسه بر زين يپنلو هر كه بازرگان ترست شد يپنلو مر ورا دار الرباح هر يكى ز اجزاى عالم يك به يك بر يكى قندست و بر ديگر چو زهر هر جمادى با نبى افسانه گو بر مصلى مسجد آمد هم گواه با خليل آتش گل و ريحان و ورد بارها گفتيم اين را اى حسن بارها خوردى تو نان دفع ذبول بارها خوردى تو نان دفع ذبول پس ز صدق او دل آن كس شكفت سوز او پيدا شد و اسپند او آنچنان كه تشنه آرامد به آب از نبيش تا غبى تمييز نيست بر زند بر مه شكافيده شود زانك مردودست او محبوب نى نى ز گفت خشك بل از بوى دل يك سخن از شهر جان در كوى لب در ميان هر دو بحر اين لب مرج از نواحى آيد آن جا بهرها كاله ى پر سود مستشرف چو در بر سره و بر قلب ها ديده ورست وآن گر را از عمى دار الجناح بر غبى بندست و بر استاد فك بر يكى لطفست و بر ديگر چو قهر كعبه با حاجى گواه و نطق خو كو همي آمد به من از دور راه باز بر نمروديان مرگست و درد مي نگردم از بيانش سير من اين همان نانست چون نبوى ملول اين همان نانست چون نبوى ملول