دفتر ششم از كتاب مثنوى
مثل
گفت با درويش روزى يك خسى گفت او گر مي نداند عاميم واى اگر بر ژس بودى درد و ريش احمقم گير احمقم من نيك بخت اين سخن بر وفق ظنت مي جهد اين سخن بر وفق ظنت مي جهد كه ترا اين جا نمي داند كسى خويش را من نيك مي دانم كيم او بدى بيناى من من كور خويش بخت بهتر از لجاج و روى سخت ورنه بختم داد عقلم هم دهد ورنه بختم داد عقلم هم دهد