دفتر ششم از كتاب مثنوى
مكرر كردن برادران پند دادن بزرگين را و تاب ناآوردن او آن پند را و در رميدن او ازيشان شيدا و بي خود رفتن و خود را در بارگاه پادشاه انداختن بي دستورى خواستن ليك از فرط عشق و محبت نه از گستاخى و لاابالى الى آخره
آن دو گفتندش كه اندر جان ما گر نگوييم آن نيايد راست نرد هم چو چغزيم اندر آب از گفت الم گر نگوييم آتشى را نور نيست در زمان برجست كاى خويشان وداع پس برون جست او چو تيرى از كمان اندر آمد مست پيش شاه چين شاه را مكشوف يك يك حالشان ميش مشغولست در مرعاى خويش كلكم راع بداند از رمه گرچه در صورت از آن صف دور بود واقف از سوز و لهيب آن وفود در ميان جانشان بود آن سمى صورت آتش بود پايان ديگ صورتش بيرون و معنيش اندرون شاه زاده پيش شه زانو زده گرچه شه عارف بد از كل پيش پيش در درون يك ذره نور عارفى گوش را رهن معرف داشتن آنك او را چشم دل شد ديدبان آنك او را چشم دل شد ديدبان هست پاسخ ها چو نجم اندر سما ور بگوييم آن دلت آيد به درد وز خموشى اختناقست و سقم ور بگوييم آن سخن دستور نيست انما الدنيا و ما فيها متاع كه مجال گفت كم بود آن زمان زود مستانه ببوسيد او زمين اول و آخر غم و زلزالشان ليك چوپان واقفست از حال ميش كى علف خوارست و كى در ملحمه ليك چون دف در ميان سور بود مصلحت آن بد كه خشك آورده بود لك قاصد كرده خود را اعجمى معنى آتش بود در جان ديگ معنى معشوق جان در رگ چو خون ده معرف شارح حالش شده ليك مي كردى معرف كار خويش به بود از صد معرف اى صفى آيت محجوبيست و حزر و ظن ديد خواهد چشم او عين العيان ديد خواهد چشم او عين العيان