دفتر ششم از كتاب مثنوى
مكرر كردن برادران پند دادن بزرگين را و تاب ناآوردن او آن پند را و در رميدن او ازيشان شيدا و بي خود رفتن و خود را در بارگاه پادشاه انداختن بي دستورى خواستن ليك از فرط عشق و محبت نه از گستاخى و لاابالى الى آخره
با تواتر نيست قانع جان او پس معرف پيش شاه منتجب گفت شاها صيد احسان توست دست در فتراك اين دولت زدست گفت شه هر منصبى و ملكتى بيست چندان ملك كو شد زان برى گفت تا شاهيت در وى عشق كاشت بندگى تش چنان درخورد شد شاهى و شه زادگى در باختست صوفيست انداخت خرقه وجد در ميل سوى خرقه ى داده و ندم باز ده آن خرقه اين سو اى قرين دور از عاشق كه اين فكر آيدش عشق ارزد صد چو خرقه كالبد خاصه خرقه ى ملك دنيا كابترست ملك دنيا تن پرستان را حلال عامل عشقست معزولش مكن منصبى كانم ز ريت محجبست موجب تاخير اينجا آمدن بى ز استعداد در كانى روى بى ز استعداد در كانى روى بل ز چشم دل رسد ايقان او در بيان حال او بگشود لب پادشاهى كن كه بى بيرون شوست بر سر سرمست او بر مال دست كه التماسش هست يابد اين فتى بخشمش اينجا و ما خود بر سرى جز هواى تو هوايى كى گذاشت كه شهى اندر دل او سرد شد از پى تو در غريبى ساختست كى رود او بر سر خرقه دگر آنچنان باشد كه من مغبون شدم كه نمي ارزيد آن يعنى بدين ور بيايد خاك بر سر بايدش كه حياتى دارد و حس و خرد پنج دانگ مستيش درد سرست ما غلام ملك عشق بي زوال جز به عشق خويش مشغولش مكن عين معزوليست و نامش منصبست فقد استعداد بود و ضعف فن بر يكى حبه نگردى محتوى بر يكى حبه نگردى محتوى