دفتر ششم از كتاب مثنوى
مفتون شدن قاضى بر زن جوحى و در صندوق ماندن و نايب قاضى صندوق را خريدن باز سال دوم آمدن زن جوحى بر اميد بازى پارينه و گفتن قاضى كى مرا آزاد كن و كسى ديگر را بجوى الى آخر القصه
جوحى هر سالى ز درويشى به فن چون سلاحت هست رو صيدى بگير قوس ابرو تير غمزه دام كيد رو پى مرغى شگرفى دام نه كام بنما و كن او را تلخ كام شد زن او نزد قاضى در گله قصه كوته كن كه قاضى شد شكار گفت اندر محكمه ست اين غلغله گر به خلوت آيى اى سرو سهى گفت خانه ى تو ز هر نيك و بدى خانه ى سر جمله پر سودا بود باقى اعضا ز فكر آسوده اند در خزان و باد خوف حق گريز اين شقايق منع نو اشكوفه هاست خويش را در خواب كن زين افتكار هم چو آن اصحاب كهف اى خواجه زود گفت قاضى اى صنم معمول چيست خصم در ده رفت و حارس نيز نيست امشب ار امكان بود آنجا بيا جمله جاسوسان ز خمر خواب مست جمله جاسوسان ز خمر خواب مست رو بزن كردى كاى دلخواه زن تا بدوشانيم از صيد تو شير بهر چه دادت خدا از بهر صيد دانه بنما ليك در خوردش مده كى خورد دانه چو شد در حبس دام كه مرا افغان ز شوى ده دله از مقال و از جمال آن نگار من نتوانم فهم كردن اين گله از ستم كارى شو شرحم دهى باشد از بهر گله آمد شدى صدر پر وسواس و پر غوغا بود وآن صدور از صادران فرسوده اند آن شقايق هاى پارين را بريز كه درخت دل براى آن نماست سر ز زير خواب در يقظت بر آر رو به ايقاظا كه تحسبهم رقود گفت خانه ى اين كنيزك بس تهيست بهر خلوت سخت نيكو مسكنيست كار شب بى سمعه است و بي ريا زنگى شب جمله را گردن زدست زنگى شب جمله را گردن زدست