دفتر ششم از كتاب مثنوى
آمدن نايب قاضى ميان بازار و خريدارى كردن صندوق را از جوحى الى آخره
نايب آمد گفت صندوقت به چند من نمي آيم فروتر از هزار گفت شرمى دار اى كوته نمد گفت بي ريت شرى خود فاسديست بر گشايم گر نمي ارزد مخر گفت اى ستار بر مگشاى راز ستر كن تا بر تو ستارى كنند بس درين صندوق چون تو مانده اند آنچ بر تو خواه آن باشد پسند زانك بر مرصاد حق واندر كمين آن عظيم العرش عرش او محيط گوشه ى عرشش به تو پيوسته است تو مراقب باش بر احوال خويش گفت آرى اينچ كردم استم است گفت نايب يك به يك ما بادييم هم چو زنگى كو بود شادان و خوش ماجرا بسيار شد در من يزيد هر دمى صندوقيى اى بدپسند هر دمى صندوقيى اى بدپسند گفت نهصد بيشتر زر مي دهند گر خريدارى گشا كيسه بيار قيمت صندوق خود پيدا بود بيع ما زير گليم اين راست نيست تا نباشد بر تو حيفى اى پدر سرببسته مي خرم با من بساز تا نبينى آمنى بر كس مخند خوش را اندر بلا بنشانده اند بر دگر كس آن كن از رنج و گزند مي دهد پاداش پيش از يوم دين تخت دادش بر همه جانها بسيط هين مجنبان جز بدين و داد دست نوش بين در داد و بعد از ظلم نيش ليك هم مي دان كه بادى اظلم است با سواد وجه اندر شادييم او نبيند غير او بيند رخش داد صد دينار و آن از وى خريد هاتفان و غيبيانت مي خرند هاتفان و غيبيانت مي خرند