دفتر ششم از كتاب مثنوى
وصيت كردن آن شخص كى بعد از من او برد مال مرا از سه فرزند من كى كاهل ترست
آن يكى شخص به وقت مرگ خويش سه پسر بودش چو سه سرو روان گفت هرچه در كفم كاله و زرست گفت با قاضى و پس اندرز كرد گفته فرزندان به قاضى كاى كريم ما چو اسمعيل ز ابراهيم خود گفت قاضى هر يكى با عاقليش تا ببينم كاهلى هر يكى عارفان از دو جهان كاهل ترند كاهلى را كرده اند ايشان سند كار يزدان را نمي بينند عام هين ز حد كاهلى گوييد باز بي گمان كه هر زبان پرده ى دلست پرده ى كوچك چو يك شرحه كباب گر بيان نطق كاذب نيز هست آن نسيمى كه بيايدت از چمن بوى صدق و بوى كذب گول گير گر ندانى يار را از ده دله بانگ حيزان و شجاعان دلير يا زبان هم چون سر ديگست راست يا زبان هم چون سر ديگست راست گفت بود اندر وصيت پيش پيش وقف ايشان كرده او جان و روان او برد زين هر سه كو كاهل ترست بعد از آن جام شراب مرگ خورد نگذريم از حكم او ما سه يتيم سرنپيچيم ارچه قربان مي كند تا بگويد قصه اى از كاهليش تا بدانم حال هر يك بي شكى زانك بى شد يار خرمن مي برند كار ايشان را چو يزدان مي كند مي نياسايند از كد صبح و شام تا بدانم حد آن از كشف راز چون بجنبد پرده سرها واصلست مي بپوشد صورت صد آفتاب ليك بوى از صدق و كذبش مخبرست هست پيدا از سموم گولخن هست پيدا در نفس چون مشك و سير از مشام فاسد خود كن گله هست پيدا چون فن روباه و شير چون بجنبد تو بدانى چه اباست چون بجنبد تو بدانى چه اباست