دفتر ششم از كتاب مثنوى
مثل
آنچنان كه گفت مادر بچه را يا بگورستان و جاى سهمگين دل قوى دار و بكن حمله برو گفت كودك آن خيال ديووش حمله آرم افتد اندر گردنم تو همي آموزيم كه چست ايست ديو و مردم را ملقن آن يكيست تا كدامين سوى باشد آن يواش گفت اگر از مكر نايد در كلام سر او را چون شناسى راست گو صبر را سلم كنم سوى درج ور بجوشد در حضورش از دلم من بدانم كو فرستاد آن بمن در دل من آن سخن زان ميمنه ست در دل من آن سخن زان ميمنه ست گر خيالى آيدت در شب فرا تو خيالى بينى اسود پر ز كين او بگرداند ز تو در حال رو گر بدو اين گفته باشد مادرش ز امر مادر پس من آنگه چون كنم آن خيال زشت را هم مادريست غالب از وى گردد ار خصم اندكيست الله الله رو تو هم زان سوى باش حيله را دانسته باشد آن همام گفت من خامش نشينم پيش او تا بر آيم صبر مفتاح الفرج منطقى بيرون ازين شادى و غم از ضمير چون سهيل اندر يمن زانك از دل جانب دل روزنه ست زانك از دل جانب دل روزنه ست