دفتر اول از كتاب مثنوى
حقير و بي خصم ديدن ديده هاى حس صالح و ناقه ى صالح عليه السلام را چون خواهد كى حق لشكرى را هلاك كند در نظر ايشان حقير نمايد خصمان را و اندك اگرچه غالب باشد آن خصم و يقللكم فى اعينهم ليقضى الله امرا كان مفعولا
حق مرا گفته ترا لطفى دهم صاف كرده حق دلم را چون سما در نصيحت من شده بار دگر شير تازه از شكر انگيخته در شما چون زهر گشته آن سخن چون شوم غمگين كه غم شد سرنگون هيچ كس بر مرگ غم نوحه كند رو بخود كرد و بگفت اى نوحه گر كژ مخوان اى راست خواننده ى مبين باز اندر چشم و دل او گريه يافت قطره مي باريد و حيران گشته بود عقل او مي گفت كين گريه ز چيست بر چه مي گريى بگو بر فعلشان بر دل تاريك پر زنگارشان بر دم و دندان سگسارانه شان بر ستيز و تسخر و افسوسشان دستشان كژ پايشان كژ چشم كژ از پى تقليد و معقولات نقل پيرخر نه جمله گشته پير خر از بهشت آورد يزدان بندگان از بهشت آورد يزدان بندگان بر سر آن زخمها مرهم نهم روفته از خاطرم جور شما گفته امثال و سخنها چون شكر شير و شهدى با سخن آميخته زانك زهرستان بديت از بيخ و بن غم شما بوديت اى قوم حرون ريش سر چون شد كسى مو بر كند نوحه ات را مي نيرزند آن نفر كيف آسى خلف قوم ظالمين رحمتى بي علتى در وى بتافت قطره اى بي علت از درياى جود بر چنان افسوسيان شايد گريست بر سپاه كينه توز بد نشان بر زبان زهر همچون مارشان بر دهان و چشم كزدم خانه شان شكر كن چون كرد حق محبوسشان مهرشان كژ صلحشان كژ خشم كژ پا نهاده بر سر اين پير عقل از رياى چشم و گوش همدگر تا نمايدشان سقر پروردگان تا نمايدشان سقر پروردگان