دفتر اول از كتاب مثنوى
دل نهادن عرب بر التماس دلبر خويش و سوگند خوردن كى درين تسليم مرا حيلتى و امتحانى نيست
مرد گفت اكنون گذشتم از خلاف هرچه گويى من ترا فرمان برم در وجود تو شوم من منعدم گفت زن آهنگ برم مي كنى گفت والله عالم السر الخفى در سه گز قالب كه دادش وا نمود تا ابد هرچه بود او پيش پيش تا ملك بي خود شد از تدريس او آن گشاديشان كز آدم رو نمود در فراخى عرصه ى آن پاك جان گفت پيغامبر كه حق فرموده است در زمين و آسمان و عرش نيز در دل ممن بگنجم اى عجب گفت ادخل فى عبادى تلتقى عرش با آن نور با پهناى خويش خود بزرگى عرش باشد بس مديد هر ملك مي گفت ما را پيش ازين تخم خدمت بر زمين مي كاشتيم كين تعلق چيست با اين خاكمان الف ما انوار با ظلمات چيست الف ما انوار با ظلمات چيست حكم دارى تيغ بركش از غلاف در بد و نيك آمد آن ننگرم چون محبم حب يعمى و يصم يا بحيلت كشف سرم مي كنى كافريد از خاك آدم را صفى هر چه در الواح و در ارواح بود درس كرد از علم الاسماء خويش قدس ديگر يافت از تقديس او در گشاد آسمانهاشان نبود تنگ آمد عرصه ى هفت آسمان من نگنجم هيچ در بالا و پست من نگنجم اين يقين دان اى عزيز گر مرا جويى در آن دلها طلب جنة من رويتى يا متقى چون بديد آن را برفت از جاى خويش ليك صورت كيست چون معنى رسيد الفتى مي بود بر روى زمين زان تعلق ما عجب مي داشتيم چون سرشت ما بدست از آسمان چون تواند نور با ظلمات زيست چون تواند نور با ظلمات زيست